کتاب سه دقیقه در قیامت، چاپ و با یاری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از این کتاب خیلی خوب بود و افراد بسیاری خبر میدادند که این کتاب تأثیر فراوانی روی آنها داشته .
بارها در جلسات و یا در برخورد با برخی دوستان، این کتاب به من هدیه داده میشد! آنها من را که راوی کتاب بودم نمیشناختند و من از اینکه این کتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسیار خوشحال بودم.
یک روز صبح، طبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سوی محل کار میرفتم .
یک خانم خیلی بدحجاب کنار بزرگراه ایستاده و منتظر تاکسی بود. از دور او را دیدم که دست تکان میداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همین توقف کردم و این خانم سوار شد.
بی مقدمه سلام کرد و گفت:میخواهم بروم بیمارستان … من پزشک بیمارستان هستم. امروز صبح ماشینم روشن نشد. شما مسیرتان کجاست؟
گفتم: محل کار من نزدیک همان بیمارستان است. شما را میرسانم. آن روز تعدادی کتاب سه دقیقه در قیامت روی صندلی عقب بود.
این خانم یکی از کتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشید اجازه نگرفتم، میتونم این کتاب را بخوانم؟
گفتم: کتاب را بردارید. هدیه برای شماست. به شرطی که بخوانید.
تشکر کرد و دقایقی بعد، در مقابل درب بیمارستان توقف کردم .
خیلی تشکر کرد و پیاده شد .
من هم همینطور مراقب اطراف بودم که همکاران من، مرا در این وضعیت نبینند! کافی بود این خانم را با این تیپ و قیافه در ماشین من ببینند و …
چند ماه گذشت و من هم این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه یک روز عصر، وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال همیشه، سوار ماشین شدم و از درب اصلی اداره بیرون آمدم .
همین که خواستم وارد خیابان اصلی شوم، دیدم یک خانم چادری از پیاده رو وارد خیابان شد و دست تکان داد!
توقف کردم. ایشان را نشناختم، ولی ظاهرًا او خوب مرا میشناخت!
شیشه را پایین کشیدم. جلوتر آمد و سلام کرد وگفت: مرا شناختید؟خانم جوانی بود. سرم را پایین گرفتم وگفتم: شرمنده، خیر.
گفت: خانم دکتری هستم که چند ماه پیش، یک روز صبح لطف کردید و مرا به بیمارستان رساندید. چند دقیقه ای با شما کار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک خانم غریبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشین شود .
ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیاده رو، در حالی که سرم پایین بود به سخنانش گوش کردم.
گفت: اول از همه باید سؤال کنم که شما راوی کتاب سه دقیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید؟ درسته؟ میخواستم جواب ندهم ولی خیلی اصرار کرد .
گفتم: بله بفرمایید، در خدمتم.
گفت: خدا رو شکر، خیلی جستجو کردم. از مطالب کتاب و از مسیری که آن روز آمدید، حدس زدم که شما اینجا کار میکنید. از همکارانتان پیگیری کردم، الان هم یکی دو ساعته توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه کار دارید؟
گفت: این کتاب، روال زندگی ام را به هم ریخت. خیلی مرا در موضوع معاد به فکر فرو برد. اینکه یک روزی این دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پیر میشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل دینی رو رعایت نمیکردم، اما در یک خانواده معتقد بزرگ شدهام .
یک هفته بعد از خواندن این کتاب، خیلی در تنهایی خودم فکر کردم. تصمیم جدی گرفتم که توبه کامل کنم .
من نمیتوانم گناهانم را بگویم، اما واقعاً تصمیم گرفتم که تمام کارهای گذشتهام را ترک کنم. درست همان روز که تصمیم گرفتم ،تصادف وحشتناکی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود دیدم!
من کاملاً مشاهده کردم که روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملک الموت مهربان و بهشت و زیباییها را ندیدم!
دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچکس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم. حتی دستبندی به من زدند که شعله ور بود.
اما یکباره داد زدم: من که امروز توبه کردم. من واقعاً نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم.
یکی از دو مأموری که در کنارم بود گفت: بله، از شما قبول میکنیم، شما واقعاً توبه کردی و خدا توبه پذیر است. تمام کارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه میکنی؟
گفتم: من با تمام بدیها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگی ام وارد نکنم .
حتی در محل کار، بیشتر میماندم تا مشکلی نباشد. تمام بیماران از من راضی هستند و…
آن فرشته گفت: بله، درست میگویی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند که به آنها در زمینه حق الناس بدهکار هستی!
وقتی تعجب مرا دید، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی؟!
با لباسهای تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون می آمدی، این تعداد از مردان، با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند .
بسیاری از آنها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه اختلاف بین زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان که همکار یا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند و …
گفتم: خُب آنها چشمانشان را حفظ میکردند و نگاه نمیکردند .به من جواب داد: شما اگر پوشش و حریمها و حجاب را رعایت میکردی و آنها به شما نگاه میکردند، دیگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده که چشمانتان را حفظ کنید.
اما اکنون به دلیل عدم رعایت دستور خداوند در زمینه حجاب، در گناه آنها شریک هستی .
تو باعث این مشکلات شدی و این کار، از بین بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و این حقالناس است. پس به واسطه حقالناس این هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک تک آنها به برزخ بیایند و بتوانی از آنها رضایت بگیری.این خانم ادامه داد: هیچ دفاعی نمیتوانستم از خودم انجام دهم
هرچه گفتند قبول کردم
بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه که از آتش و عذاب جهنم توصیف شده را کامل مشاهده کردم .
درست در زمانی که قرار بود وارد آتش شوم، یکباره یاد کتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم .
همانجا فریاد زدم و گفتم: خدایا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا…
تا این جمله را گفتم، گویی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حیاتی، مرا به بیمارستان منتقل کردند و اکنون بعد از چند ماه بهبودی کامل پیدا کردم .
اما فقط یک نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده . دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم ،مچ دستانم میسوخت، هنوز این مشکل من برطرف نشده!
دستان من با حلقه ای از آتش سوخته و هنوز جای تاولهای آن روی مچ من باقی است! فکر میکنم خدا میخواست که من آن لحظات را فراموش نکنم.
من به توبه ام وفادار ماندم. گناهان گذشته ام را ترک کردم. نمازها را شروع کردم و حتی نمازهای قضا را میخوانم .
ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما کشانده، این است که مرا یاری کنید. من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟ چطور از آنها حلالیت بطلبم؟
این خانم حرفهای آخرش را با بغض و گریه تکرار کرد .
من هم هیچ راه حلی به ذهنم نرسید. جز اینکه یکی از علمای ربانی را به ایشان معرفی کنم.