✍️ نویسنده: علیرضا مخبر دزفولی می خواست به میدان برود؛ از فرط دلتنگی! به او گفت: تو علمدار لشکرم هستی؛ بروی شیرازه لشکرم از هم میپاشد… در حال گفت و گو بودند؛ که صدای «العطش» طفلان اوج گرفت. به هم نگاهی کردند… اگر می خواهی به میدان بروی، برو و برای کودکان عطش زده، مشک […]